من هرگز این را به تنهایی احساس نکرده بودم. این سطح از درماندگی این احساس بدی بود که میدانستم به این زودیها از بین نمیرود… من به دام افتاده بودم. تا تولدم کمتر از چهل و هشت ساعت مانده بود. زمانی که رسماً پیر محسوب میشوم.
Chapter One: Isla
I had never felt this alone. This helpless. It was a sickening feeling that I knew wouldn’t go away anytime soon… I was trapped. Until my birthday in less than forty-eight hours, when I would officially age
نظرات کاربران