خانه دلتنگ غروبی خفه بود
The home was longing for a gloomy sunset
مثل امروز که تنگ است دلم
Like Today that my heart is longing
پدرم گفت چراغ
My father said “light”
و شب از شب پر شد
And the night got filled of night
من به خود گفتم یک روز گذشت
I told myself: a day passed
مادرم آه کشید
My mother sighed
زود برخواهد گشت
It will come back soon
ابری آهسته به چشمم لغزید
A cloud slipped in my eyes slowly
و سپس خوابم برد
And then I fell asleep
که گمان داشت که هست اینهمه درد
Who would have thought that so many pains
در کمین دل آن کودک خرد؟
are lurking for the little kid’s heart?
آری آن روز چو میرفت کسی
Yes, the day that someone was leaving
داشتم آمدنش را باور
I believe her/his coming back
من نمیدانستم
I didn‘t know
معنی هرگز را
the meaning of “never”
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
Why did not you come back?
نظرات کاربران