چشمهی خورشید
the springs of sunlight
من فکر میکنم
I don’t suppose
هرگز نبوده قلب من
my heart never was
این گونه
like this before.
گرم و سرخ
warm and red
احساس میکنم
I sense that
در بدترین دقایق این شام مرگزای
in the worst moments of this black, death-feeding repast
چندین هزار چشمه خورشید در دلم
a thousand thousand well-springs of sunlight,
میجوشد از یقین
stemming from certitude, well up in my heart.
احساس میکنم
I sense, further, that
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
in every nook and cranny of this salt barrenness of despair
چندین هزار جنگل شاداب ناگهان
a thousand thousand joy forests,
می روید از زمین
stemming from the soil, are suddenly springing.
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
Oh, lost certitude, oh, sea-creature
در برکههای اینه لغزیده تو به تو!
fleeing in the concentric,shivering,mirroring pools
من آبگیر صافیم، اینک به سحر عشق؛
I am the clear pool: mesmerized by love,
از برکههای اینه راهی به من بجو
search out a path for me, among the mirror pools.
من فکر میکنم
I think
هرگز نبوده دست من
my hand never was
این سان بزرگ و شاد
like this, before. strong and alive
احساس میکنم
I sense that
در چشم من به آبشر اشک سرخگون
at the flow of blood-red tears in my eyes
خورشید بیغروب سرودی کشد نفس
a dusk less sun pours forth a song.
احساس میکنم
I sense that
در هر رگم
in my every vein,
به تپش قلب من کنون
in time with my every heart beat,
بیدار باش قافلهای میزند جرس
the warning bell of a departing caravan tolls.
آمد شبی برهنهام از در چو روح آب
She, bare, came one evening, through the door like the soul of water.
در سینهاش دو ماهی و در دستش اینه
At her breast, two fish, In her hand a mirror
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم
Her wet hair, moss fragrance, intertwined moss.
من بانگ بر گشیدم از آستان یاس
On the threshold of despair, I bellowed:.
آه ای یقین یافته، بازت نمینهم
Ah, oh retrieved certitude, I won’t put you again aside!
نظرات کاربران