مجله علمی تفریحی بیبیس
0

قصه سه بچه خوک اثر جوزف جیکوب (three little pigs)

بازدید 659

سه بچه خوک

روزی روزگاری سه بچه خوک بودند و زمانش رسیده بود که خونه رو ترک کنن و برن به دنبال بختشون. قبل رفتنشون, مادرشون به اونها گفت ” هر کاری می کنین به بهترین نحو انجامش بدین چون اون راه زنده موندن در دنیاست”.

اولین بچه خوک خونه اش رو از نی ساخت چون راحت ترین چیز برای انجام دادن بود. دومین بچه خوک خونه اش رو از چوب ساخت. این یکم محکم تر از خونه ی نی ای بود. سومین بچه خوک خونه اش رو از آجر ساخت.

یک شب گرگ بدجنس گنده, کسی که خیلی دوست داشت بچه خوک های کوچولوی تپل رو بخوره, سر رسید و اولین بچه خوک رو در خانه ی نی اش دید. اون گفت ” بذار بیام تو خوک کوچولو یا اینکه هوف و پوف می کنم (نفسم رو میدم داخل و یه فوت شدید می کنم) وخونه ات رو درهم میریزم (خراب می کنم). بچه خوک گفت ” نه جون خودم نمی تونی (جان خودم عمرا بتونی)” . اما البته که گرگ خونه رو با فوتش به باد هوا داد (خراب کرد) و بچه خوک اول رو خورد.

بعد گرگ به خونه ی چوبی اومد. ” بذار بیام تو خوک کوچولو یا اینکه هوف و پوف می کنم (نفسم رو میدم داخل و یه فوت شدید می کنم) وخونه ات رو درهم میریزم (خراب می کنم). بچه خوک گفت ” نه جان خودم عمرا بتونی”. اما گرگ اون خونه رو هم خراب کرد و بچه خوک دوم رو هم خورد.

بعد گرگ به خونه ی آجری اومد. گرگ فریاد زد” بذار بیام تو خوک کوچولو یا اینکه هوف و پوف می کنم (نفسم رو میدم داخل و یه فوت شدید می کنم) وخونه ات رو درهم میریزم (خراب می کنم). بچه خوک گفت ” نه جان خودم عمرا بتونی”. خب گرگ هوف و پوف کرد اما نتونست اون خونه آجری رو خراب کنه.

اما گرگه یه گرگ باتجربه (کهنه کار) ناقلا (موذی) بود و رفت بالای پشت بوم تا راهی به داخل خونه ی آجری پیدا کنه.خوک کوچولو دید که گرگ رفت بالای پشت بوم و آتشی بزرگ (آتشی قوی که زبانه می کشید) در شومینه روشن کرد و یک دیگ (قابلمه بزرگ) آب رویش گذاشت.

در آخر وقتیکه گرگ یک سوراخ در دودکش پیدا کرد به داخلش خزید و پایین رفت و مستقیم شالاپ افتاد داخل دیگ آب و این پایان دردسرهای او با گرگ گنده ی بدجنس بود.

روز بعد خوک کوچولو مادرش رو دعوت کرد. او(مادرش) گفت “می بینی این همون چیزیه که بهت گفتم. راه زنده موندن (بقا) در دنیا انجام کارها(چیزها) به نحو احسن است.” خوشبختانه اون خوک کوچولو درسش رو گرفت (آموخت). و پس از اون با خوشحالی زندگی کرد.

بی‌بی جون قصه تموم شد. اگر دوست داشتی حالا همین قصه را با زبان اصلی بخون تا انگلیسیت هم تقویت بشه.

 

the three little pigs

Once upon a time there were three little pigs and the time came for them to leave home and seek their fortunes. Before they left, their mother told them ” Whatever you do, do it the best that you can because that’s the way to get along in the world”

The first little pig built his house out of straw because it was the easiest thing to do. The second little pig built his house out of sticks. This was a little bit stronger than a straw house. The third little pig built his house out of bricks.

One night the big bad wolf, who dearly loved to eat fat little piggies, came along and saw the first little pig in his house of straw. He said “Let me in, let me in, little pig or I’ll huff and I’ll puff and I’ll blow your house in!” “Not by the hair of my chinny chin chin”, said the little pig. But of course the wolf did blow the house in and ate the first little pig

The wolf then came to the house of sticks. “Let me in, let me in little pig or I’ll huff and I’ll puff and I’ll blow your house in” “Not by the hair of my chinny chin chin”, said the little pig. But the wolf blew that house in too, and ate the second little pig.

The wolf then came to the house of bricks. ” Let me in, let me in” cried the wolf “Or I’ll huff and I’ll puff till I blow your house in” “Not by the hair of my chinny chin chin” said the pigs. Well, the wolf huffed and puffed but he could not blow down that brick house.

But the wolf was a sly old wolf and he climbed up on the roof to look for a way into the brick house. The little pig saw the wolf climb up on the roof and lit a roaring fire in the fireplace and placed on it a large kettle of water.

When the wolf finally found the hole in the chimney he crawled down and KERSPLASH right into that kettle of water and that was the end of his troubles with the big bad wolf.

The next day the little pig invited his mother over. She said “You see it is just as I told you. The way to get along in the world is to do things as well as you can.” Fortunately for that little pig, he learned that lesson. And he just lived happily ever after

نظرات کاربران

  •  چنانچه دیدگاه شما توهین آمیز باشد تایید نخواهد شد.
  •  چنانچه دیدگاه شما جنبه تبلیغاتی داشته باشد تایید نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

بیشتر بخوانید