دخترک کبریت فروش اثر هانس کریستین اندرسن
دخترک کبریت فروش (The Little Match Girl) یکی از داستانهای مطلوب دختر افسانهای است. که توسط هانس کریستین آندرسن است در دسامبر ۱۸۴۵ به چاپ رسید و نشان دهنده استعداد و توانایی ادبی گسترده اش است. داستان دخترک کبریت فروش به عنوان منبعی برای معلمان و دانش آموزان مورد استفاده قرار میگیرد.
آخرین شب سال بود، برف سنگینی همه جا را احاطه کرده بود و هوای بیرون بشدت سرد بود. در سرما و تاریکی شب یک دختر مسکین و تهی دست قدم می زد. او نه کلاهی برسر داشت و نه کفشی بر پا، هنگامیکه از خانه امد بیرون کفش پوشیده بود اما انگار که ان کفشها خیلی بزرگ بودند، انها متعلق به مادرش بود، اما با این حال او همچنان با ان کفشهای بزرگ در خیابان می دوید، کفشها خیلی سنگین شده بودند، هنگامی که می دوید از پاییش بیرون امدند. یکی از بچه ها لنگه کفشی پیدا کرد.
کفش را برداشت و فرار کرد، دخترک نتوانست لنگه کفشش را پیدا کند، این بود که دخترک با پاهای کوچک و برهنه اش به راه افتاد.
پاهایش از شدت سرما بی حس و قرمز شده بودند. دخترک تعداد زیادی کبیرت داشت، او انها را برای امرار معاش می فروخت. بیشتر کبریتها را در پیش بند کهنه ای نگه می داشت. یک دسته از کبریتها را به دست گرفت تا مردم ببینند، اما هیچکس حتی یک سنت هم به او نداد، وحالا او خیلی گرسنه است، او پولی برای تهیه غدا ندارد، و نمی توانست خودش را گرم نگه دارد، بدنش در طی راه رفتن بشدت می لرزید.
برف تمام موهای بلوندش را احاطه کرده بود، حال او اصلا مساعد نبود. ازکنار بسیاری از خانه ها گذشت، از تمام پنجرهای خانه ها شمع ها مشهود بودند.
بوی غاز سرخ شده در هوا پیچیده بود، اولین شب عید بود، مردم جشن گرفته بودند. تمام مردم بجز دخترک خوشحال بودند.
دخترک در بین دو خانه یک جانپانهی پیدا کرد، و از شدت سرمای شدید به انجا پناه برد. پاهایش را بهم چسباند، اما نمی توانست پاهایش را گرم نگه دارد.
سرما در سرتاسر بدنش رخنه کرده بود، اما باوجود این مشکل نمی توانست به خانه برگردد. امروز هیچ کبریتی نفروخته بود، او پولی نداشت که برای خوانواده اش ببرد.
پدرش خیلی گرسنه بود فضای خانه و اطاقش مملو از سرما بود. سقف خانه ترک بزرگی برداشته بود، انها ترک را با کهنه و حصیر پوشانده بودند.
اما سرما همچنان در فضای خانه حکم فرما بود. دستهای کوچک دخترک نیز از شدت سرما بیحس شده بودند، فکری به ذهنش خطور کرد.
یک کبریت می توانست کمی حال زار او را تسلی دهد، اگه می توانست فقط یک دسته کبریت را نگه دارد، می توانست انها را بر دیوار بکشد، بطور حتم کبریتها روشن می شدند.
می توانست انگشتانش را به اینطریق گرم نگه دارد، یک دسته کبریت را روشن کرد.
چه شعله ای داشت، چه قشنگ می سوختند، خیلی گرمو باحرارت و مشتعل بودند. درست مثل یک شمع، دستهایش را روی اتش گرفت، شگفت اور بود.
بنظر می امد دخترک کنار یک بخاری بزرگ نشته است، پاهایش را نیز بطرف اتش کشید. اما شعله کوچک از بین رفت و اتش خاموش شد. فقط باقی مانده کبریتهای سوخته را در دست داشت.
یک دسته دیگر از کبریتها را بر دیوار کشید، درست مثل دفعه اول اتش روشن کرد.
اتش بر دیوار زبانه می زد، تصور کرد که می تواند از دیوار داخل اطاق را ببیند. رو میزی بر روی میز پهن بود، و یک دست ظروف پرزق و برق چینی روی ان بود.
گوشت قاز سرخ شده انجا بود، روی میز پر از سیب و الوی خشک بود. دهن دخترک از شدت گرسنگی اب افتاد، دستش را بطرف گوشت سرخ کرده برد.
اما فقط با انگشتانش می توانست ان را لمس کند، سپس کبریت خاموش شد. چیزی جز سرمای کشنده و دیوار مرطوب باقی نماند.
دخترک یک دسته کبریت دیگر روشن کرد. او حالا زیر یک درخت کریسمس که به زیبایی اراسته شده بود نشسته بود.
شاخهای سبز درخت با هزاران چراغ نورانی شده بود، عکسهای زیبایی بر دیوارها چسبیده بودند. انها به قشنگی همان عکسهایی بودند که در ویترین مغازه دیده بود.
دخترک دستانش را بطرف انها برد، بعد، دوباره مثل دفعه قبل کبریتها خاموش شدند اما نور درخت کریسمس روشن و روشنتر شد، حال انها را همچون ستاره ای در اسمان می دید.
یکی از انها افتاد و همچون ستاره ی دنباله دار نمایان شد. دخترک گفت، او نه، کسی از دنیا رفت.
مادر بزرگش برای او تعریف کرده بود وقتی که یک ستاره از اسمان می افتد یک روح قدسی به اسمان ها پرواز میکند.
دخترک می خواست بیشتر از این ببیند، بنابر این یک دسته دیگر از کبریتها را روشن کرد. در میان نور و روشنایی مادر بزرگش قرار داشت، او تنها کسی بود که دخترک را دوست داشت.
صورتش پر از صفا و صمیمیت بود، دخترک فریاد زد مادر بزرگ خواهش میکنم من را با خودت ببر.
اما وقتیکه کبریتها خاموش شدند مادربزرگ هم ناپدید شد.
دخترک فریاد می زد، نه، نرو…. و بعد تمام کبریتهارا بر دیوار کشید تا روشن شود. دخترک می خواست مادربزرگش کنارش باشد.
کبریت ها مثل چراغی روشن و نورانی شدند، حتی از یک اطاق روشن هم نورانی تر شدند. مادربزرگش دوباره مثل جسمی پدیدار شد، او دخترک را در اغوشش گرفت.
با وجودیکه کبریت ها خاموش شده بودند، اما دخترک دیگر احساس سرما و گرسنگی نمی کرد. دخترک و مادربزرگش حالا دیگر در بهشت بودند، دخترک خیلی خوشحال بود.
مردم در کنار جانپناهی که دخترک پناه گرفته بود جمع شدند. انها دخترک را دیدند که از سرما به خود پیچیده بود، مثل اینکه منجمد شده بود.
با اینکه گونه هایش گلگون شده بودند اما تبسمی بر لب داشت. او یک دسته کبریت در دست داشت که همه سوخته بودند.
مردم به هم دیگر میگفتند، انگار دخترک با این کار می خواست که خودش را گرم کند. انها با حالتی ترحم انگیز به بدن دخترک نگاه می کردند، اما هیچ کدام از انها نمی توانستن تصور کنند که دخترک چه چیزی را دیده بود.
هیچکس حتی نمی توانست تصور کند که دخترک با مادر بزرگش به چه خواب شیرین و ابدی رفته است.
سرانجام دخترک با مادر بزرگش در بهشت خوشحال بودند و جشن سال نو را برگذار کردند.
در ادامه همین قصه به زبان اصلی انگلیسی ارایه شده است:
The Little Match Girl
by Hans Christian Andersen
The Little Match Girl, also titled, The Little Matchstick Girl is one of our Favorite Fairy Tales. Published by Hans Christian Andersen in 1845, it exemplifies his broad literary talent and ability. The Little Match Girl Study Guide is a resource for teachers and students.
Most terribly cold it was; it snowed, and was nearly quite dark, and evening– the last evening of the year. In this cold and darkness there went along the street a poor little girl, bareheaded, and with naked feet. When she left home she had slippers on, it is true; but what was the good of that? They were very large slippers, which her mother had hitherto worn; so large were they; and the poor little thing lost them as she scuffled away across the street, because of two carriages that rolled by dreadfully fast.
One slipper was nowhere to be found; the other had been laid hold of by an urchin, and off he ran with it; he thought it would do capitally for a cradle when he some day or other should have children himself. So the little maiden walked on with her tiny naked feet, that were quite red and blue from cold. She carried a quantity of matches in an old apron, and she held a bundle of them in her hand. Nobody had bought anything of her the whole livelong day; no one had given her a single farthing.
She crept along trembling with cold and hunger–a very picture of sorrow, the poor little thing!
The flakes of snow covered her long fair hair, which fell in beautiful curls around her neck; but of that, of course, she never once now thought. From all the windows the candles were gleaming, and it smelt so deliciously of roast goose, for you know it was New Year’s Eve; yes, of that she thought.
In a corner formed by two houses, of which one advanced more than the other, she seated herself down and cowered together. Her little feet she had drawn close up to her, but she grew colder and colder, and to go home she did not venture, for she had not sold any matches and could not bring a farthing of money: from her father she would certainly get blows, and at home it was cold too, for above her she had only the roof, through which the wind whistled, even though the largest cracks were stopped up with straw and rags.
Her little hands were almost numbed with cold. Oh! a match might afford her a world of comfort, if she only dared take a single one out of the bundle, draw it against the wall, and warm her fingers by it. She drew one out. “Rischt!” how it blazed, how it burnt! It was a warm, bright flame, like a candle, as she held her hands over it: it was a wonderful light. It seemed really to the little maiden as though she were sitting before a large iron stove, with burnished brass feet and a brass ornament at top. The fire burned with such blessed influence; it warmed so delightfully. The little girl had already stretched out her feet to warm them too; but–the small flame went out, the stove vanished: she had only the remains of the burnt-out match in her hand.
She rubbed another against the wall: it burned brightly, and where the light fell on the wall, there the wall became transparent like a veil, so that she could see into the room. On the table was spread a snow-white tablecloth; upon it was a splendid porcelain service, and the roast goose was steaming famously with its stuffing of apple and dried plums. And what was still more capital to behold was, the goose hopped down from the dish, reeled about on the floor with knife and fork in its breast, till it came up to the poor little girl; when–the match went out and nothing but the thick, cold, damp wall was left behind. She lighted another match. Now there she was sitting under the most magnificent Christmas tree: it was still larger, and more decorated than the one which she had seen through the glass door in the rich merchant’s house.
Thousands of lights were burning on the green branches, and gaily-colored pictures, such as she had seen in the shop-windows, looked down upon her. The little maiden stretched out her hands towards them when–the match went out. The lights of the Christmas tree rose higher and higher, she saw them now as stars in heaven; one fell down and formed a long trail of fire.
“Someone is just dead!” said the little girl; for her old grandmother, the only person who had loved her, and who was now no more, had told her, that when a star falls, a soul ascends to God.
She drew another match against the wall: it was again light, and in the lustre there stood the old grandmother, so bright and radiant, so mild, and with such an expression of love.
“Grandmother!” cried the little one. “Oh, take me with you! You go away when the match burns out; you vanish like the warm stove, like the delicious roast goose, and like the magnificent Christmas tree!” And she rubbed the whole bundle of matches quickly against the wall, for she wanted to be quite sure of keeping her grandmother near her. And the matches gave such a brilliant light that it was brighter than at noon-day: never formerly had the grandmother been so beautiful and so tall. She took the little maiden, on her arm, and both flew in brightness and in joy so high, so very high, and then above was neither cold, nor hunger, nor anxiety–they were with God.
But in the corner, at the cold hour of dawn, sat the poor girl, with rosy cheeks and with a smiling mouth, leaning against the wall–frozen to death on the last evening of the old year. Stiff and stark sat the child there with her matches, of which one bundle had been burnt. “She wanted to warm herself,” people said. No one had the slightest suspicion of what beautiful things she had seen; no one even dreamed of the splendor in which, with her grandmother she had entered on the joys of a new year.
نظرات کاربران