- عنوان: You are trending in my dreams
- نویسنده: SUDEEP NAGARKAR
- سال انتشار: 2015
- تعداد صفحات: 111
- زبان اصلی: انگلیسی
- نوع فایل: pdf
- حجم فایل: 0.59 مگابایت
“وارون. . . وارون . . . گدام گوری بودی؟ آیا مرا احمق تصور کردی؟» پدر وارون با لحنی پرخاشگرانه پرسید. من اهمیتی نمی دهم. من در مورد مزخرفات شما حرفی نمی زنم. تو یک مست هستی و این بدبختی من است که باید تو را بابا صدا کنم.» وارون با همان پرخاشگری از اتاقش که خود را در آن حبس کرده بود، پاسخ داد. رابطه پدر و پسر از زمانی که مادرش درگذشت، زمانی که وارون هنوز در حال حاضر بود تیره شده بود. یک کودک. وارون خوش قیافه بود، با چشمان قهوه ای روشن و ته ریش کمی. او به شدت به ساعت های مارک دار علاقه داشت و مجموعه عظیمی از آنها داشت. او در مورد ساعت هایش بسیار صاحب اختیار بود و هرگز به کسی اجازه نمی داد حتی آنها را لمس کند. دختران کالج او به او میپرداختند، اما هیچکس جرأت نمیکرد تا در مورد احساسات خود با او صحبت کند، زیرا همه میدانستند که پدرش چقدر سختگیر است. پدرش یک افسر سابق ارتش بود و پس از مرگ مادرش، او در محیطی سخت به سبک نظامی بزرگ شد که در آن «قوانینی» برای همه چیز وجود داشت. پدرش چند سال پیش از ارتش بازنشسته شده بود، اما هنوز هم به مردم اطرافش ریاست می کرد. اما وارون از گیر افتادن در خانه اش متنفر بود. او عاشق کشف و ریسک کردن بود. هر چند یک طرف دیگر برای آن وجود داشت. هر بار که کار بی احتیاطی می کرد، از پدرش کتک می خورد. همه چیز به همین جا ختم نشد پدرش به بهترین وجه به او شلیک میکرد و وقتی مست بود او را شکنجه روحی میداد. همه اینها کم کم وارون را وادار به عقب نشینی در یک پوسته می کرد. او از فردی شوخ طبع به فردی با تعامل محدود با دنیای بیرون تبدیل شده بود. وارون رویای فرار از قفسی را دید که پدرش برایش ساخته بود. او همیشه از نگرش پدرش احساس می کرد که هرگز واقعاً او را دوست ندارد و این درک باعث می شود که بیشتر دلتنگ مادرش شود. او هر زمان که می توانست، درونی ترین افکارش را در دفتر خاطرات می نوشت. اما او نه نویسنده بود و نه هیچ چیز. آرزوی او این بود که روزی یک کارآفرین شود و به جای اینکه شغلی را انتخاب کند و اسیر تعداد انگشت شماری شود، به خواسته دلش عمل کند. او به این ضرب المثل اعتقاد داشت که «در مورد ایده ها نیست، بلکه اغلب ایده پردازی است». پدرش دوباره فریاد زد: «بیا بیرون، پسر بچه.» اما قبل از اینکه کارش تمام شود، وارون از درون فریاد زد: «به زبانت فکر کن! و مرا اخراج کن!
‘Varun . . . Varun . . . where the hell have you been? Do you take me for a fool?’ Varun’s dad asked in an aggressive tone. ‘I don’t care. I don’t give a shit about your nonsense. You are a drunkard and it’s my misfortune that I have to call you Dad,’ Varun responded with equal aggression from his room where he had locked himself in. The father–son relationship had been strained ever since his mother passed away when Varun was still a child. Varun was fair-complexioned, with light brown eyes and a slight stubble. He was extremely fond of branded watches and had a huge collection of them. He was very possessive about his watches, and would never allow anyone to even touch them. Girls in his college would go gaga over him but no one mustered the courage to speak about their feelings to him as everyone knew how strict his dad was. His father was an ex-army officer and, post his mother’s death, he was brought up in a strict military-style environment where there were ‘rules’ for everything. His father had retired from the military a couple of years ago but still bossed people around. But Varun hated being trapped in the confines of his home. He loved to explore and take risks. There was a flip side to it though. Every time he did something reckless, he would get a beating from his dad. Things didn’t end there. His father would shoot the choicest expletives at him and torture him mentally when he was drunk. All this was slowly making Varun retreat into a shell. He had changed from the jovial person he was to a person with limited interactions with the outside world. Varun dreamed of running away from the cage his dad had built for him. He always felt from his father’s attitude that he never really loved him and that realization made him miss his mother even more. He would pen down his innermost thoughts in a diary whenever he could. But he was no writer or anything. His desire was to one day become an entrepreneur and do as his heart desired rather than opting for a job and be enslaved by a handful. He believed in the adage ‘It’s not about the ideas, but making ideas often’. ‘Come out, you son of a—’ his dad shouted yet again. But before he could finish, Varun yelled from inside, ‘Mind your tongue! And lay off me!’
این رمان را میتوانید از لینک زیر بصورت رایگان دانلود کنید.
Download: You are trending in my dreams
نظرات کاربران