- عنوان کتاب: The SELF-CARE MINDSET
- نویسنده/انتشارات: JEANETTE BRONÉE
- حوزه: روانشناسی خود
- سال انتشار: 2022
- تعداد صفحه: 288
- زبان اصلی: انگلیسی
- نوع فایل: pdf
- حجم فایل: 3.01 مگابایت
«انسان بودن مشکلی نیست که بتوان آن را حل کرد. مهار کردن یک مزیت است.» ساعت 10 صبح روز سه شنبه اتفاق افتاد. مثل همیشه سر کار بودم. با مادرم تماس گرفتم تا بپرسم پرواز پدرم از دانمارک چه ساعتی میرسد. او در حال بازگشت به نیویورک بود و در آنجا با من اقامت داشت تا شیمی درمانی خود را برای سرطان مثانه در یادبود اسلون کترینگ ادامه دهد. مادرم بعد از اینکه برای سومین بار با سرطان سینه تحت پرتو درمانی قرار گرفته بود، تصمیم گرفته بود در دانمارک بماند. بله، درست خواندید – هر دو والدین من همزمان در دو کشور مختلف با سرطان مبارزه می کردند. آن روز صبح، او به سختی می توانست صحبت کند. از او پرسیدم مشکل چیست و او گفت نمی تواند نفس بکشد و در راه بیمارستان است. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. بهش گفتم زود باش وقتی یک ساعت بعد تماس گرفت و به من اطلاع داد که او در آمبولانس در ساعت 11:05 صبح فوت کرده است، کارم را تمام کردم، به تیمم گفتم که چند روزی نیستم و به خانه رفتم تا آماده شوم تا موضوع را به پدرم بگویم. رفتن او هنوز به یاد دارم که منتظر آمدن پدرم به آپارتمانم بودم. سخت ترین روز زندگیم بود. مادرم فقط چند ساعت قبل فوت کرده بود، و وقتی برای رسیدگی به آن وقت نداشتم، تنها چیزی که به ذهنم می رسید این بود که چگونه به پدرم بگویم که در حالی که او در هواپیما بود به تنهایی مرده است. هر کاری کردم نتوانستم درد را برطرف کنم. هر کاری کردم، نمیتوانستم آن را نادیده بگیرم. تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که بنشینم و منتظر باشم تا او بیاید. و تنها کاری که می توانستیم انجام دهیم این بود که وقتی بالاخره توانستم به او بگویم با هم گریه کنیم. نتونستم با مامان خداحافظی کنم. کاش در آن لحظه به او می گفتم دوستش دارم اما این کلمات را به هم نمی گفتیم. رابطه ما همیشه سخت بوده و با وجود اینکه من بالغ شده بودم همینطور باقی ماند. در مورد پدرم، او به من گفت که آنها قبل از رفتن او به فرودگاه دعوا کرده بودند، بنابراین او نیز خداحافظی مناسبی نکرده بود. اگر آن زمان آنچه را که اکنون میدانم میدانستم، وقتی مادرم از من خواست برای ناهار ملاقات کنم یا با او به خرید کریسمس بروم، کمی مکث میکردم و از شغل سریع اجرایی مد مد نظرم میگرفتم. من مرخصی می گرفتم تا به دانمارک برگردم و در طول درمانش با او باشم. من نمیگفتم که در طول شبانه روز با والدینم برای تماسهای تلفنی کاری 24 ساعته در دسترس باشم. از مادرم تشکر میکردم که مطمئن شد در زمانی که من سر کار بودم از خانهام مراقبت میشد و هر دوی آنها منتظر چرخه درمانی بعدی خود بودند.
“Being human is not a problem to solve; it’s an advantage to harness.” It happened at 10 a.m. on a Tuesday. As always, I was at work. I called my mom to ask what time my dad’s flight would arrive from Denmark. He was returning to NYC where he was staying with me to continue his chemo treatment for bladder cancer at Memorial Sloan Kettering. My mom had decided to stay behind in Denmark after having just gone through radiation for her third bout with breast cancer. Yes, you read that correctly—both my parents were battling cancer at the same time in two different countries. That morning, she could barely speak. I asked her what was wrong, and she said she couldn’t breathe and was on her way to the hospital. It all happened so fast. I told her to hurry. When the call came an hour later, notifying me that she had died in the ambulance at 11:05 a.m., I finished my work, told my team I’d be gone for a few days and went home to prepare to tell my dad about her passing. I can still remember waiting for my dad to arrive at my apartment. It was the hardest day of my life. My mom had died only a few hours earlier, and with no time to process it, all I could think of was how I was going to tell my dad that she had died alone while he was on a plane. No matter what I did, I couldn’t fix the pain. No matter what I did, I couldn’t ignore it either. The only thing I could do was sit there and wait for him to arrive. And all we could do was cry together once I was finally able to tell him. I didn’t get to say goodbye to my mom. I wish in that moment I had told her I loved her but we didn’t say those words to each other. Our relationship had always been difficult and remained so even though I was now an adult. As for my dad, he told me they had fought before he left for the airport so he hadn’t said a proper good-bye either. Had I known then what I know now, I would have paused and taken time away from my fast-paced fashion executive job when my mom asked me to meet for lunch or go Christmas shopping with her. I would have taken time off to go back to Denmark and be with her during her treatment. I would have said no to being available 24/7 for business phone calls during dinner with my parents. I would have thanked my mom for ensuring my home was taken care of while I was at work and the two of them awaited their next treatment cycle.
این کتاب را میتوانید از لینک زیر بصورت رایگان دانلود کنید:
Download: The SELF-CARE MINDSET
نظرات کاربران