- عنوان: Tea for Two and a Piece of Cake
- نویسنده: PREETI SHENOY
- سال انتشار: 2012
- تعداد صفحه: 162
- زبان اصلی: انگلیسی
- نوع فایل: pdf
- حجم فایل: 1.02 مگابایت
دارم بچه هفت ماهه مون رو حمام میکنم که شوهرم زنگ میزنه بهم میگه ازدواج هشت ساله ما تموم شده. با عجله از حمام بیرون می روم، کودک را در حوله ای می پیچم و گوشی را در گوشم می گیرم، با یک دست روی کودک برای جلوگیری از غلتیدن او روی تخت، و به زمین می افتم. دستانم هنوز خیس هستند و همین طور که گوشی را برمی دارم با عجله پاکشان می کنم. وقتی شوهرم با صدایی آرام به من می گوید که تمام شده و او مرا ترک می کند، من نمی فهمم. سپس قلب من با چیزی شبیه به هزاران ضربه در دقیقه شروع به تپیدن می کند. نه، شروع به تپیدن میکند و تنها چیزی که میشنوم صدای آرام پولادینش است که میگوید: «سلام، شما آنجایی؟» اگر این صحنهای از یک فیلم بود، احتمالاً این همان لحظهای بود که گوشی را رها میکنم و از شوک روی گوشی فرو میروم. تخت در حالی که یک موسیقی متن مالیخولیایی در پس زمینه معرفی شده است. اما این زندگی واقعی است و تنها چیزی که من احساس میکنم، حداقل در حال حاضر، که آغاز آن است (اما هنوز آن را نمیدانم)، این است که او دارد با من نوعی شوخی بیرحمانه بازی میکند. اما اول آوریل نیست و این پولادین بودن و لبه صدای اوست که من را تکان می دهد. نمیدانم چه بگویم. بنابراین تنها کاری که می کنم این است که به سوال او پاسخ دهم. من میشنوم که میگویم: «بله، من اینجا هستم.» هنوز دستم روی بچه روهیت است که مثل همیشه بعد از حمام گرم از خوشحالی غرغر میکند. او میگوید: «متأسفم که باید به این نتیجه برسد. اما فولاد صدایش از بین نمی رود. و او اصلاً متاسف نیست. در واقع در صدای او اثری از احساس نیست. ببین، روهیت به غذا و چرتش نیاز دارد. باید بروم، میگویم و تلفن را قطع میکنم و ترجیح میدهم این شمشیری را که مستقیماً به درون من زده شده نادیده بگیرم. اما فریادی بیصدا در سرم میآید که نمیتوانم آن را متوقف کنم. در پس زمینه مانند یک ارکستر حمایت کننده ادامه می یابد. من روهیت را به صندلی بلندش می برم و او را با تسمه می بندم. غذای کودکش را روی حالت خودکار آماده می کنم. من حتی موفق می شوم قافیه مورد علاقه او را بخوانم و کاری کنم که او سهمیه کامل بچه غلات خود را داشته باشد. با خودم فکر میکنم: «او مدل خوبی برای تبلیغ غذای کودک خواهد بود». او چاق و حبابدار است و برق چشمانش کمرنگ نمیشود، بسیار شبیه پدرش. سعی می کنم به همه چیز غیر از تماس تلفنی سمیر با من فکر کنم. من نمی توانم باور کنم که او چنین چیزی گفته است. ازدواج ما یک ازدواج شاد است. یا اینطور فکر می کردم. این به عنوان یک پیچ و مهره کامل از آبی آمده است. یا شاید نشانهها از قبل وجود داشتند، اما من ترجیح داده بودم آنها را نادیده بگیرم، در میان قهقهههای روهیت و پچ پچهای بیپایان تانیا هفت ساله، آنها را زیر سعادت اهلبیت دور کنم. من نمی دانم. اما مطمئنا ازدواج ما خیلی بد نیست؟ گفتوگوهایی از این دست تنها زمانی اتفاق میافتد که سالها صدمه، سالها ناامیدی سرخورده، و سالها دعوا وجود داشته باشد. ما حتی این اواخر دعوا نکردیم. حتی یادم نیست آخرین بار کی دعوا کردیم. من همیشه صبور بودهام و هر نقطه ضعفم که باشد، یکی از بزرگترین نقاط قوتی که به آن افتخار میکنم این است که هرگز عصبانیت خود را از دست ندهم.
I am bathing our seven-month-old baby boy when my husband calls to tell me that our marriage of eight years is over. I rush out of the bathroom, wrap the baby in a towel and am cradling the phone in my ear, with one hand on the baby to prevent him from rolling over the bed, and go crashing to the floor. My hands are still wet, and I wipe them hurriedly as I pick up the phone. When my husband tells me in a calm voice that it is over and he is leaving me, I fail to comprehend. Then my heart starts beating at what feels like a thousand beats a minute. No, it starts pounding and all I can hear is his steely calm voice saying, ‘Hello—you there?’ If this was a scene in a movie, this would probably be the moment when I drop the phone and collapse in shock on the bed while a melancholic soundtrack is introduced in the background. But this is real life and all I feel, at least right now, which is the beginning (but I am yet to know it), is that he is playing some sort of a cruel joke on me. But it isn’t the first of April and it is the steeliness and edge in his voice that shakes me up. I do not know what to say. So all I do is answer his question. ‘Yes, I am here,’ I hear myself say, my hand still on baby Rohit, who is gurgling in delight as he always does after a warm bath. ‘I am sorry it has to come to this,’ he says. But the steel in his voice does not go away. And he does not sound sorry at all. In fact, there is no trace of emotion in his voice. ‘Look, Rohit needs his feed and nap. I have to go,’ I say and hang up, choosing to ignore this sword that has been driven right into me. But there is a silent scream inside my head which I am unable to stop. It continues in the background like a supporting orchestra. I carry Rohit to his high chair and strap him in. I prepare his baby food on auto mode. I even manage to sing his favourite rhyme and make him have his full quota of baby cereal. ‘He would make a good model for an advert of baby food,’ I think to myself. He is chubby and bubbly and the twinkle in his eyes refuses to dim, a lot like his dad. I try to think of everything besides Samir’s phone call to me. I cannot believe him having said something like this. Ours is a happy marriage. Or so I had thought. This has come as a total bolt from the blue. Or perhaps the signs were already there, but I had chosen to ignore them, subtly brushing them away under the bliss of domesticity, amidst Rohit’s giggles and seven-year-old Tanya’s endless chatter. I don’t know. But surely our marriage isn’t so bad? Conversations like these happen only when there are years of hurt, years of pent-up frustration, and years of fighting. We haven’t even been fighting of late. I don’t even remember when we fought the last time. I have always been patient and, whatever be my weak points, one of the greatest strengths I pride myself on is never losing my temper.
این رمان را از لینک زیر بصورت رایگان دانلود کنید.
Download: Tea for Two and a Piece of Cake
نظرات کاربران