- عنوان کتاب: LIKE IT HAPPENED YESTERDAY
- نویسنده/انتشارات: Ravinder Singh
- سال انتشار: 2013
- تعداد صفحه: 121
- زبان اصلی: انگلیسی
- نوع فایل: pdf
- حجم فایل: 0.41 مگابایت
گریه کردم. و من به شدت گریه کردم. فکر کنم تا حالا اینطوری گریه نکرده بودم. تا اون موقع نیازی نداشتم اولین روز مدرسه ام بود. من در کلاس مهد کودک پذیرفته شده بودم. پدرم دست چپ مرا در ایمنی گرم دست راستش گرفته بود. تنها کاری که کردم این بود که مدام از او التماس می کردم که مرا تنها نگذارد. تا آن زمان هرگز از خانواده ام دور نبودم. و بابا دقیقا همین کار را می کرد. از فکر اینکه بدون مامان و بدون بابا باشم می ترسیدم. برای چه مدت اهمیتی نداشت – مهم این بود که لحظه ی بعد کسی در اطراف من نباشد که بشناسم. بابا قرار بود مرا بین غریبه ها بگذارد که خیلی از آنها هم سن و سال من بودند و چند نفر هم بزرگتر. اضطرابی که من متحمل شدم فوق العاده بود. میخواستم با بابا صحبت کنم و به او توضیح بدهم که اینطور از خانواده کنار گذاشته شدم. اما نه من کلمات را در دهانم داشتم و نه بابا آماده شنیدن بود. و حتی اگر می دانستم چه بگویم، مطمئن نبودم که چگونه احساسم را بیان کنم. تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که گریه کنم. بنابراین با وجود چشمان سنگین و خیسم گریه کردم. من با وجود چکه شدن بینی ام گریه کردم و آنقدر گریه کردم که گلویم خشن شد. به دلایلی نامعلوم، امیدوار بودم که با دیدن وضعیت وحشتناکم، پدر کمی به من رحم کند. اینکه او مرا رها نمیکند، اما مرا به خانه، به پیلهی نرم، مادرم، میبرد.
I cried. And I cried hard. I think I had never cried like that ever before. Till then I didn’t need to. It was my first day in school. I had been admitted to the nursery class. My father had held my left hand in the warm safety of his right hand. All I did was to keep pleading with him to not leave me alone. Till then, I had never been away from my family. And Dad was trying to do exactly that. I was scared at the very thought of being without Mom, without Dad. It didn’t matter for how long—what mattered was that the very next moment there wouldn’t be anyone around me whom I knew. Dad was going to leave me among strangers, many of whom were of my age and a few older. The anxiety I suffered was tremendous. I wanted to talk to Dad and explain to him what it meant for me to be left out of the family this way. But neither did I have the words in my mouth, nor was Dad prepared to listen. And even though I would have known what to say, I wasn’t sure how to express what I was feeling. All I could do was cry. So I cried, despite my heavy, wet eyes. I cried despite my leaky nose, and I cried till my throat became hoarse. For some unknown reason, I was hopeful that seeing my terrible condition, Dad would have some mercy on me. That he wouldn’t leave me but take me back home, to the soft cocoon—my mother.
این رمان را میتوانید از لینک زیر بصورت رایگان دانلود کنید:
Download: LIKE IT HAPPENED YESTERDAY
نظرات کاربران