- عنوان رمان: Watch Me
- نویسنده: Tahereh Mafi
- سال انتشار: 2025
- تعداد صفحه: 280
- زبان اصلی: انگلیسی
- نوع فایل: pdf
- حجم فایل: 1.39 مگابایت
وقتی کمد را باز میکنم، قفسهها خالی هستند. البته این تعجبآور نیست؛ قفسهها هفتههاست که خالی بودهاند. به خاطر کلارا است که هر روز صبح وانمود میکنم که آنها را باز میکنم و وانمود میکنم که ممکن است تعداد بیشتری از همان سوسکهای ولگرد داخل آن زندگی کنند. در کابینت را میبندم، سپس رو به او برمیگردم. کلارا هرگز از تخت بیرون نمیآید مگر اینکه من او را بغل کنم؛ امروز او نشسته و از پنجره یخی به بیرون خیره شده است، چشمان رنگپریدهاش از شدت نور صبح زود رنگپریدهتر شدهاند. دستش میلرزد و پرده نخنما را تکان میدهد و نور آبی برای مدت کوتاهی شیشه را روشن میکند. اعلام میکنم: «نان نداریم. دارم میروم.» بعضی روزها کلارا بدون اینکه سوالی بپرسد، اجازه میدهد بروم. روزهای دیگر از من میپرسد که چطور هزینه غذایی را که به خانه میآورم، پرداخت میکنم. امروز میگوید: «دیشب خواب مامان را دیدم.» صورتم را بیتفاوت نگه میدارم. «دوباره؟» کلارا به سمت من برمیگردد، بنابراین چشمانش که لاغر و نحیف به نظر میرسند، در صورتش فرو رفته به نظر میرسند. «حالش خوب نبود، رزا. داشت زجر میکشید.» در حالی که سرم را تکان میدادم، به داخل گودالی از نور رفتم و گفتم: «فقط یک خواب بود. مردهها که زجر نمیکشند.» کلارا دوباره نگاهش را برگرداند. «تو همیشه همین را میگویی.» گفتم: «و تو خیلی زیاد به عکسش خیره میشوی.» و بند کفشهایم را بستم. امروز دست راستم نمیلرزد و وقتی صاف میایستم، هجومی از آسودگی را تجربه میکنم، سپس با دیدن آتش رو به کاهش در اجاق و توده هیزم کنارش که ناپدید میشد، برق وحشتی به سراغم میآید. وحشت را فرو مینشانم. اضافه کردم: «بهعلاوه، تو به سختی او را میشناختی.» کلارا با آهی پاسخ داد: «خب، تو به سختی از او صحبت میکنی.» از پنجره نگاهی به یک دارکوب موقرمز میاندازم و مبهوت تماشا میکنم که منقارش را در تنه خزه گرفتهاش فرو میکند. کمی بیش از یک دهه از سقوط «بازسازی» میگذرد – کمی بیش از یک دهه از زمانی که ما اینجا، در جزیره آرک، زندگی میکنیم – و من هم آرزو میکنم که میتوانستم هر روز سرم را بارها و بارها به یک سطح سخت بکوبم. نفس عمیقی میکشم و درد همیشگی گرسنگی را نادیده میگیرم.
When I open the cupboard, the shelves are empty. This is no surprise, of course; the shelves have been empty for weeks. It’s for Clara’s sake that I make a show of opening them every morning, pretending there might be more than the same skittering cockroach living inside. I close the cabinet door, then turn to face her. Clara never leaves the bed unless I carry her; today she’s sitting up and staring out the icy window, her pale eyes made paler by the blast of early morning light. Her hand trembles as she twitches the threadbare curtain, and a blue glare briefly illuminates the glass. “We’re out of bread,” I announce. “I’m heading out.” Some days Clara lets me leave without asking questions. Other days she asks me how I pay for the food I bring home. Today she says, “I dreamed of Mama last night.” I keep my face impassive. “Again?” Clara turns toward me, so gaunt her eyes appear sunken in her face. “She wasn’t well, Rosa. She was suffering.” I step into my boots, shaking my head as I move into a shaft of light. “It was only a dream,” I say to her. “The dead don’t suffer.” Clara looks away again. “You always say that.” “And you stare at her photograph too much,” I say, knotting my laces. My right hand doesn’t shake today, and I experience a rush of relief as I straighten, then a flash of terror as I note the dwindling fire in the hearth—and the disappearing pile of firewood beside it. I force the terror down. “Besides,” I add, “you hardly knew her.” “Well, you hardly speak of her,” Clara counters with a sigh. Through the window I glimpse a redheaded woodpecker and watch, transfixed, as it hammers its beak into a mossy trunk. It’s been just over a decade since the fall of The Reestablishment—just over a decade since we’ve lived here, on Ark Island—and I, too, wish I could bash my head over and over against a hard surface every day. I take a sharp breath, ignoring the ever-present ache of hunger.
نظرات کاربران