- عنوان رمان: Edge of Danger
- نویسنده: Cindy Dees
- سال انتشار: 2025
- تعداد صفحه: 131
- زبان اصلی: انگلیسی
- نوع فایل: pdf
- حجم فایل: 1.52 مگابایت
یوسف عبادی با نگرانی به خیابان نگاه کرد، بیشتر از روی عادت تا هر تهدید محسوسی. این شاید آشفتهترین نقطه روی کره زمین بود، بالاخره. از روی غریزه واکنشی برای محافظت، دستش روی شانه بسیار لاغر دختر خردسالش قرار گرفت. خیابان مثل همیشه بود، روشن، غبارآلود و شلوغ، و در زیر صداها و حرکات روزمره یک روز کاری معمولی که به پایان خود نزدیک میشد، سرشار از خصومت. عجیب است که چگونه مانع جلوی او حتی به بخشی عادی از دنیای آنها تبدیل شده بود. درست از آن سوی خیابان عبور میکرد و بدون هیچ توجهی به معماری یا عملکرد، از میان ساختمانها و بتنها عبور میکرد. حصار زشت و میلهدار فولادی و مارپیچ سیمخاردار آن به راحتی هر چیز دیگری در این دنیای غیرطبیعی تقسیمشده، در چشمانداز محو میشد. سلیمه میلههای حصار را با دستان کوچک استخوانیاش گرفت و صورتش را به شکاف چسباند. چهرهاش مشتاق بود و یوسف نگاهی به محله یهودینشین آن طرف انداخت تا ببیند چه چیزی او را اینقدر هیجانزده کرده است. یک جشن تولد. دوازده پسر و دختر که خیلی از دخترش بزرگتر نبودند، میخندیدند و جیغ میزدند، در حالی که چندین مادر مضطرب دور میز میدویدند و سعی میکردند برای بچههای کوچک وولخورده کیک بیاورند. سلیمه با امیدواری از او پرسید: «بابا، میتوانم یک تکه کیک بخورم؟» «نه، عزیزم. این مهمانی تو نیست.» «میتوانم جشن تولد بگیرم؟» «تولدت نیست.» «اما چرا من هرگز نمیتوانم کیک بخورم؟» چرا؟ واقعاً؟ چاقوی داغ ناتوانی جنسی در شکمش فرو رفت و در ناامیدی از ناتوانیاش در تأمین مایحتاج او، حتی در سیر کردن کافی او، چه برسد به دادن کیک برای تولدش، متبلور شد. لحظات ناامیدی زیادی مانند این، یکی پس از دیگری روی هم انباشته شدند و یکدیگر را له کردند تا اینکه مانند مولکولهای کربن که به طرز غیرممکنی فشرده شدهاند، هسته ای از خشم الماسمانند را در درون او تشکیل دادند. «بیا عزیزم. تقریباً وقت آن است که مامان به خانه بیاید.» همسرش، مارتا، با مدرک کارشناسی ارشد ادبیات، به عنوان خدمتکار برای یک خانواده ثروتمند یهودی در محله شیخ بدر کار میکرد. یک خدمتکار. و او، با دکترای بیوشیمی، اصلاً نمیتوانست کاری پیدا کند. چه کسی یک مرد فلسطینی را از رامالا – کانون فعالیتهای تروریستی – برای کار در زمینه مواد شیمیایی یا بیولوژیکی خطرناک استخدام میکند؟ هیچ شرکت اسرائیلی آنقدر احمق نبود که تلاش کند. مطمئناً موساد در این مورد حرفی برای گفتن داشت. اگر جای دیگری برای رفتن وجود داشت، او این مکان را با خانوادهاش ترک میکرد. اما آنها فلسطینی بودند. مردم گمشده. بدون کشور و آواره از نیم قرن پیش، بدون هیچ کشور یا خانهای که آن را خانه خود بنامند. دخترش با اکراه از حصار دور شد. مارتا سوار اتوبوس شماره ۴ اگد از محله سیلوا به جایی که مسیر به پایان میرسید، کمی دورتر از ایست بازرسی اسرائیل، میشد. او و سلیمه بقیه راه را با مارتا تا آپارتمان کوچکشان در محله یهودینشین العزاریه پیادهروی میکردند. و اگر مارتا آن روز با پشتکارش کارفرماهایش را تحت تأثیر قرار میداد، شاید آنها باقیمانده ناهار را برای خانوادهاش به خانه میفرستادند تا بخورند – چند ساندویچ بیات، شاید مقداری انگور یا کاهوی شل. اگر مارتا خیلی سخت کار میکرد، شاید حتی یک پرتقال هم برای سلیمه میفرستادند. منطقه درست جلوی ایست بازرسی خالی بود و سلاحهای تهدیدآمیز سربازان ارتش اسرائیل آن را خالی نگه داشته بودند. نیروهای دفاعی اسرائیل این روزها بدخلق بودند. همیشه وقتی دولتشان درباره سرکوبهای جدید غرولند میکرد، همینطور بودند. یا شاید غرولندهای تشکیلات خودگردان فلسطین بود که تهدید میکرد اعضای خشنتر خود را به سمت اسرائیلیها روانه خواهد کرد که این کار را کردند. در هر صورت، یوسف مراقب بود که دست سلیمه را محکم بگیرد و او را از گذرگاه دور نگه دارد.
Yusef Abahdi looked around the street nervously, more out of habit than any sensed threat. This was perhaps the most troubled spot on the planet, after all. Out of reflexive instinct to protect, his hand came to rest on his young daughter’s too thin shoulder. The street was as it always was, bright, dusty, and crowded, simmering with hostility under the everyday sounds and movements of a typical workday drawing to a close. Strange how the barrier in front of him had even become a normal part of their world. It sliced right across the street, cutting through buildings and concrete with complete disregard for architecture or function. The obscene, steel-barred fence and its razor-wire spiral blended into the landscape as easily as anything else in this unnaturally divided world. Salima grabbed the fence’s bars with her bony little hands, her face pressed to the gap. Her expression was eager and he glanced through to the Jewish neighborhood on the other side to see what so excited her. A birthday party. A dozen boys and girls not much older than his daughter laughed and squealed while several harassed mothers scurried around the table trying to serve cake to the squirming youngsters. “Daddy, can I have a piece of cake?” Salima asked him hopefully. “No, sweetie. It’s not your party.” “Can I have a birthday party?” “It’s not your birthday.” “But why can’t I ever have cake?” Why indeed? A hot knife of impotence slashed into his gut, crystallizing into despair at his inability to provide for her, to even feed her adequately, let alone give her cake for her birthday. So many moments of despair like this piled one on top of another, crushing one another until, like carbon molecules compressed impossibly tight, they’d formed a kernel of diamondhard rage within him. “Come away, sweetheart. It’s nearly time for Mommy to come home.” His wife, Marta, with a master’s degree in literature, worked as a domestic for a wealthy Jewish family in the Sheikh Badr Quarter. A maid. And he, with his doctorate in biochemistry, was unable to get any work at all. Who would hire a Palestinian man from Ramala—a hotbed of terrorist activity—to work around hazardous chemical or biological agents? No Israeli company was foolish enough to try. The Mossad would have something to say about it for sure. He would leave this place with his family if there were anywhere else to go. But they were Palestinians. The lost people. Stateless and dispossessed half a century ago, with no country nor home to call their own. His daughter moved away from the fence reluctantly. Marta would ride the Egged #4 bus through the Silwah quarter to where the route ended, just shy of the Israeli checkpoint. He and Salima would walk the rest of the way home with Marta to their tiny flat in the Al-Izzariyya ghetto. And if Marta had impressed her employers with her diligence that day, perhaps they would send the remains of lunch home for her family to eat—a few stale sandwich halves, maybe some grapes or limp lettuce. If Marta had worked especially hard, perhaps there might even be an orange for Salima. The area directly in front of the checkpoint was clear, kept that way by the threatening weapons of the IDF soldiers. The Israeli Defense Forces were surly these days. They always were when their government rumbled about new crackdowns. Or maybe it was rumbles from the Palestinian Authority threatening to turn its more violent members loose on the Israelis that did it. Either way, Yusef was careful to hold Salima’s hand tight and keep her well back from the crossing.
این رمان را میتوانید از لینک زیر بصورت رایگان دانلود کنید:
Download: Edge of Danger
نظرات کاربران